سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 90/6/25 | 11:31 صبح | نویسنده : محمدحسن زاده

hosin-monzavi-1.gif

 

 

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـدل مغرورم‌ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـماه بلند من‌ـ ورای دست رسیدن بود

***

گل شکفته خداحافظ، اگر چه لحظه‌ی دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری 
که هر دو باورمان ز آغاز، به یک‌دگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من 
فریب‌کار دغل‌پیشه، بهانه‌اش نشنیدن بود

***

چه سرنوشت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

 

 

 



 

 

مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من
 که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
 زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
 که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
 عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
 در انتظار نفس های دیگرید از من
 خزان به قیمت جان جار می زنید اما
 بهار را به پشیزی نمی خرید از من
 شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
 عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من
 نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
 به لب مباد که نامی بیاورید از من
 اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
 چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
 چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
 شما که قاصد صد شانه بر سریداز ممن
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
 شما که با غم من آشناترید از من



 

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
 صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد
 سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم
 دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود
 ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد
 نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس
 هوای خاطرم امروز مشکسوده نشد
 به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم
 نمای ناب تماشای تو نموده نشد
 یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم
 که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد
 چه چیز تازه در این غربت است ؟ کی ؟ چه زمان
 غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد ؟
 همین نه ددیدنت امروز - روزها طی گشت
که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد
 غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر
 به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

 

 



 

غزل 80

 امشب ستاره های مرا آب برده است
 خورشید واره های مرا ،‌خواب خورده است
 نام شهاب های شهید شبانه را
 آفاق مه گرفته هم از یاد برده است
از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد
 از چالش زمین چه به خاطر سپرده است
 دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد
آن سبز جاودانه هم انگار مرده است
 ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را
 از چارچوب منظره دستی سترده است
 عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید
 از سورت هزار زمستان فسرده است
 ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو
 چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است
 باری به روی دوش زمین تو نیستم
 من اطلسم که بار جهانم به گرده است

 

غزل 76

 کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید ؟
 که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید
تو نرگس و گل سرخ و بنفشه ای ورنه
 اگر تو باغ نباشی گلی نخواهم چید
به زینت سر گیسوی تو نباشد اگر
 شکوفه ای ز سر شاخه ای نخواهم چید
 نفس مبادم اگر در شلال گیسوی تو
 کم از نسیم بود در خلال گیسوی بید
 به آتش تو زمان نیز پاک شد ورنه
بهار اگر تو نبودی پلشت بود و پلید
س نه هر مخاطب و هر حرف و هر حدیث خوش است
 که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید
 ز رمز و راز شکفتن اشارتی نگفت
کسی که از دهنت طعم بوسه ای نچشید
چه کس کشید ز تو دست و سر نکوفت به سنگ ؟
 چه کس لبت نگزید و به غبن لب نگزید ؟
 چگونه دست رسد با زمان به فرصت وصل
 مرا به مهلت اندک تو را به عهد بعید ؟

 

غزل 75

آیا من این تنم - این تن در حال رفتنم ؟
 یا روح من که گرد تو پر می زند منم ؟
 من هر دوم به روح و تن آکنده وار تو
 اینگونه کز تو می روم و جان نمی کنم
ای یار ! تازیانه ی تو هم نوازش است
اینسانکه از تو می خورم و دم نمی زنم
 کرمم در آرزوی پریدن نه عنکبوت
 تاری که می تنم همه بر خویش می تنم
شاید به ناخنی بخراشم تنی ، ولی
چون تیغی آختم ، به دل خویش می زنم
روشن چراغ صاعقه ات باد همچنان
 ای آنکه هیچ رحم نکردی به خرمنم
 هر چند زخمخورده ی رنجم . به جای شکر
 در پیش عشق طرح شکایت نیفکنم
 اما چگونه با تو نگویم که جا نداشت
 بیگانه وار ، راه ندادن به گلشنم
 با این سرود سبز سزاوار من نبود
 باغی که ساختید ز سیمان و آهنم
 ای آنکه شیونم نشنیدی به گوش دل
 این شیوه باد ، تا بنشینی به شیونم

 

غزل 74

ما می توانستیم زیباتر بمانیم
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم
 ما می توانستیم بی شک ... روزی ... اما
 امروز هم آیا دوباره می توانیم ؟
ای عشق ! ای رگ کرده ی پستان میش مادر
 دور از تو ما ، این برگان بی شبانیم
 ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست
 از نیمه های خویش دور افتادگانیم
 با هفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم
 چون دشنه ای در سینه ی دشمن بکاریم ؟
 مایی که با هر کس به جز خود مهربانیم
 سقراط را بگذار و با خود باش . امروز
 ما وارثان کاسه های شوکرانیم
 یک دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم
افسانه ها ،‌میدان عشاق بزرگند
 ما عاشقان کوچک بی داستانیم

 

غزل 69

مرا ، آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
 مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت
 مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
 مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا روی بدان و یاری ام کن تا در آویزم
 به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت
 کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
 کنار سایه ی قندیل ها در غار رؤیایت
 خیالی ، وعده ای ،‌وهمی ، امیدی ،‌مژده ای ،‌یادی
 به هر نامه که خوش داری تو ،‌ بارم ده به دنیایت
 اگر باید زنی همچون زنان قصه ها باشی
 نه عذرا را دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
 که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت
 اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
 کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
 کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد
 شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
 کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
 مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
 که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت

 

غزل 65

 حرفی بزن جان آستین سوی تومی افشاندم
 چیزی بگو عشق از کمین بوی تو می باراندم
 حرفی بزن چیزی بگو کاین بغض در من بشکند
 بغضی که دارد از درون دور از تو می ترکاندم
با من تو امروزی نئی تا از کئی ؟ می بینمش
 عشق است و با لالای تو گهواره می جنباندم
 وقتی اشارت از سر انگشت اهرم می کنی
 چون صخره ی کور و کری سوی تو می غلطاندم
 با چشم و دل چون سر کنم الا که در تملیک تو
 کاین زان تو می بیندم و آن زان تو می داندم
هم خود مگر برگیری ام از خاک و تا منزل بری
 وقتی که پای راهوار از کار در می ماندم
 از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم
 می پیچد و از هر طرف سوی تو می پیچاندم
 گرداب و ساحل هر چه ای حکم من سرگشته ای
 وقتی قضا از هر کجا سوی شما می راندم
 شور دل شوریده را من با چه بنشانم که عشق
 با هر چه پیشش می رسد ، سوی تو می شوراندم

 

غزل 62

حکمم از زمین رها شدن نبود
 سرنوشت من خدا شدن نبود
 از هزار چوب خیزران یکی
 در قواره ی عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش هم کشید
 سگ به جوهر هما شدن نبود
 از چهل در طلسم قصه ام
 هیچ یک برای واشدن نبود
 تو در آینه شما شدی ولی
 با منت توان ما شدن نبود
 آری آشنا شدن هم از نخست
 جز به خاطر جدا شدن نبود

 

غزل 60

 عجب لبی ! شکرستان که گفته اند ، اینست
 چه بوسه ! قند فراوان که گفته اند اینست
 به بوسه حکم وصال مرا موشح کن
 که آن نگین سلیمان که گفته اند اینست
تو رمز حسنی و می گنجی ام به حس اما
 نگنجی ام به بیان آن که گفته اند اینست
 مرا به کشمکش خیره با غم تو چه کار ؟
 که تخته پاره و توفان که گفته اند اینست
 کجاست بالش امنی که با تو سر بنهم
 که حسرت سر و سامان که گفته اینست
 نسیمت آمد و رؤیای دفترم آشفت
 نه شعر ، خواب پریشان که گفته اند اینست
غم غروب و غم غربت وطن بی تو
نماز شام غریبان که گفته اند اینست

 

غزل 59

آب آرزو نداشت به غیر لز روان شدن
 دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن
 می خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
 چندانکه تن رها شدن از خویش و جان شدن
آهن به فکر تیغ شدن بود و برگزید
 در رنجبونه های زمان امتحان شدن
 تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
 همچون نسیم در چمن گل چمان شدن
 آنانکه کینه ور به گروه بدی زدند
 قصدی نداشتند به جز مهربان شدن
 باران من ! گدایی هر قطره ی تو را
 باید نخست در صف دریادلان شدن
 با خاک آرزوی قدح گشتن است و بس
 و آنگه برای جرعه ای از تو دهان شدن

غزل 55

ریشه در خون دلم برده درختی که من است
 من که صد زخمم از این دست و تبرها به تن است
 ای غریبان سفر کرده ! کدامین غربت
 بدتر از غربت مردان وطن دروطن است ؟
چاه دیگر نه همان محرم اسرار علی
 چاه مرگی است کهپنهان به ره تهمتن است
 این نه آب است روان پای درختان دیگر
 جو به جو خون شهیدان چمن در چمن است
 و آنچه در جنگل از اطلال و دمن می بینی
 مدفن آنهمه جان بر کف خونین کفن است
 بی نیازند ز غسل و کفن .اینان را غسل
 همه از خون و کفن ها همه از پیرهن است

 

غزل 54

نگفت و گفت : چرا چشم هایت آن دو کبود
 بدل شده است بدین برکه های خون آلود ؟
درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچله ای
 پری به آب زد و نانشسته بال گشود
نگاه کرد و نکرد انچنان به گوشه ی چشم
 که هم درود در آن خفته بود و هم بدرود
 اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب
 تمام بهت و تحیر ، تمام پرسش بود
 در این دو سال چه زخمی زدی به خود ؟ پرسید
 گرفته پاشخ خود هم بدون گفت و شنود
 چه زخم ؟ آه ، چه زخمی است زخم خنجر خویش
کشنده زخم به تدریج زخم بی بهبود

 

غزل 52

مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
 کوبی زمین من به سر آسمان من
 درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
 یک درد ماندگار! بلیت به جان من
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
 از هرم خود گداخته زیر زبان من
 تشخیص درد من به دل خود حواله کن
 آه ای طبیب درد فروش جوان من
 نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
 تا خون بدل به باده شود در رگان من
 گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
 کاین شهر از تو می شنود داستان من
 خاکستری است شهر من آری و من در آن
 آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
 زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
 با تو شود تمام جهان اصفهان من

 

غزل 42

بانوی اساطیر غزل های من اینست
 صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
 گفتم که سرانجام به دریا بزنم دل
 هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
 آسودگی ام نیست که معنای من اینست
 هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
 صاحبنظرم علم مرایای من اینست
 گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست
 قد قامتی افراز که طوبای من اینست
همراه تو تا نابترین آب رسیدن
 همواره عطشناکی رؤیای من اینست
 من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من اینست
 دیوانه به سودای پری از تو کبوتر
 از قاف فرود آمده عنقای من اینست
 خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
 امروز بجشوند که سودای من اینست
 دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم
 کولاکم و برفم همه فردای من اینست

 

غزل 29

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم
سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
 لحن همایون تو می آید برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
 آیینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
 با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم
حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم
 در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
 من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم
 از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
 و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم

غزل 9

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
 این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
 گیرم این باغ ، گلاگل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
 من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
 به گل روی تواش در بگشایم ورنه
 نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
 گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
 بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
 با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
 هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
 نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
 دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
 غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو






  • paper | فروش رپورتاژ آگهی ارزان قیمت | صحاب
  • باریک | فروش رپرتاژ اگهی